اشارت جهل


حال اگر قلمِ آلوده‌ام به خامه‌ی بلاهت بر لوح زندگی جریان یافته، از پی جهلش می‌رود که دیگر نگاشتن بر طریقت وهم نشاید و امروز بر خویش نهیب می‌زند. امروز صورتی از اطلاقِ شرارت یافت شده؛ «شرارت»ی نه از آن‌روی که واجد نیرویی شیطانی باشد بلکه به‌سبب انکار پیوسته‌ی وقایع، سرکوب آگاهی و به‌ابتذال‌کشاندن مفاهیم والای انسانی، آن‌هم در ردایی از دین، اخلاق و وطن‌دوستی‌ست. و «اطلاق»، گرفتاری‌اش در بن‌بستی اخلاقی‌ست؛ لحظه‌ای که تنها بخشی از مفاهیم به اسارت شر درنیامده‌اند و این ترجمان زندگی‌ست، تحدیدشده در بند صرف و نحوش. در چنین شرایطی، امیدواری به سربرآوردن خیر از دل این نظم مسلط، ساده‌دلی نه که غفلت است. و اما شر، آن‌گاه که مضطر شود، «الغریق یتشبث بکل حشیش» باشد و این حشیش را گاه آزادی خطاب کند، گاه وطن و گاه مقاومت. عبارات و واژگانی که هم‌خانواده‌ی خیر آمده‌اند اگر به خدمت بقای شر درآیند، تهی ‌شوند از درون و بدل به نقابی برای استتار شر. گاهِ آن‌که زبان اهرمی شود برای کنترل بیش از آن‌که ابزاری نزد معرفت باشد، واژگان به مذبح مصادره برده می‌شوند. عده‌ای با نیت خیرخواهانه و جمعی از سر سردرگمی، همین مفاهیم را به صحنه‌ی سیاستِ آلوده‌‌اش مدخل داده‌اند؛ اما در این عرصه، مفاهیم پاک نمی‌مانند. همان‌گونه که عدالت در دادگاه محکوم و به‌همان‌وجه که آزادی به‌نام امنیت سرکوب شد. قدرت، مفاهیم را برای صیانت به سازوکار خویش فرانمی‌خواند و امروز نیز مدحی از وطن به گوش می‌رسد که پیش‌تر خود تباهش کرده. گمان آن دارم که هم‌نوایی با شر -حتی اگر عزیمتی به مقصد اصلاح باشد- در نهایت، تقویم صورت‌بندی زبانی و اخلاقی‌ای را منجر می‌شود که خود ابزار بقای آن شر است. هیچ‌گاه نتوانستم تلقی ساده‌ای از تمایز میان خیر و شر را به ذهن بسپارم و همواره آن را امری پیچیده دریافتم و شاید در عالمِ امروز بسیار پیچیده‌تر. ابتنای نقد اولیه‌ی خود به جمهوری‌اسلامی را نیز از همین نقطه آغاز خواهم‌کرد؛ تلاشی همواره بر ایجاد ثنویت‌هایی من-عندی و تعریف خود در موضع خیر. فهم خیر و شر به‌گمانم مستلزم توجه به چند نکته است؛ شاید احصاء شاهدانی عینی از آن‌ها به‌سادگی میسر نباشد چراکه اخلاق در هموارگی مختصات تاریخی، فرهنگی و وجودی فهم شده‌است و «العاقل یکفیه الاشاره». خیر، عامل وقوع خیر است و آن‌گاه که کسی خود را مسلح به خیر دانست حال‌آن‌که اسباب شرارت فراهم آورده، شر است. خیر شرارت را از برای منافع و ابقای خود، خیر تعبیر نمی‌کند. خیر مساوق خرد و عقلانیت است. جهدِ خیر، زدودن ابهام از مواضع خیر و شر است و با ادعای حقیقت‌یافتگی، انسداد شناخت و آگاهی دیگری را تعقیب نمی‌کند. آدمی از پس دیدگان خود به پیرامون می‌نگرد و سپس بازتاب آن را نزد خود. بافتار فرهنگی، تاریخی و فیزیولوژیک که جغرافیایِ دیدگان انسان را تعین می‌بخشد، امکان درک پیرامون را به‌نوعی خاص محقق می‌کند. ادراک مفاهیم اخلاقی را چون متأثر از زمینه‌های تاریخی و وجودی دانستی، اطمینان به تعریف ثابتی از خیر و شر سخت‌تر آیدت. مفاهیم در سیر تطور تاریخ رفته‌رفته میان کالبد اذهان آدمیان رسوب یافته و این مفاهیم گرچه همواره تابعی از ضوابط و اقتضائات تاریخ بوده‌اند بااین‌حال امکان اخذ موضعی را در نسبت با خیر و شر فراهم آوردند. نتیجه‌ای این‌چنین از مقدمات پیشین یحتمل ناپخته و عجولانه باشد اما نزد من شاهدی بر بهره‌مندی مفاهیم خیر و شر از نوعی نسبیت‌ است. در چنین وضعیت مبهم و غبارآلودی می‌توان تجربتی داشت از موقعیت‌هایی مشترک در مواجهه با ارزش‌ها، خیر و شر، هرچند به‌نوعی نانوشته و بین‌الاذهانی.


جمهوری‌اسلامی گرچه در نگاهی ابتدایی دولت می‌نماید اما بیش‌تر به فرقه‌ای بنیادگرا ریشه‌یافته از سلفی‌گری می‌ماند؛ نتیجه‌ی ناتوانی‌ای در تمایز میان وقایع سازوکار قدرت و توهم دانایی نسبت به آن‌ها، کوششی مذبوحانه بر ادخال امری مطلق به ساحتی تاریخی و هموارگی دعوی پیوند با حقیقتی لایزال که حال نه توان بازتعریف مشروعیت خود را داراست و نه قادر به‌همگامی با تحولات است. وضعیتی حاکی از به-بن‌بست‌-رسیدنش در وجوه مختلف حکمرانی خود که حتی تعریف خصمی در آن‌سوی مرزها بیش از آن‌که محصول اقتضائات راهبردی باشد، ابزاری برای بقاست. کج‌روی‌های معرفتی در مواجهه با ساحات حکمرانی مقدمه‌ای باشد که نظامِ تصمیم‌های غلط را منجر می‌شود، ناکارآمدی دیگر تنها ایرادی صوری به دستگاهی منطقی نیست که اکنون متجسد در میان است. سیاست عرصه‌ای است سیال و نامحسوس، وام‌دار معادلات اجتماعی و بین‌المللی و تصلبِ نظمی که تعریفش از خود، در حدود حقیقتی عینی ایضاح می‌شود؛ پیش‌تر، امکان شناخت معادلات و درک پویایی‌های سیاست را از خویش سلب کرده. ابتدا باید توانست تعریفی از شکست را متصور بود که تمایز آن با پیروزی دریافت شود. حال‌آن‌که اگر در معنای شکست، پیروزی آمد و در توضیح پیروزی، شکست تعریف شد؛ اختلافی میانشان فهم نشود و برقراری مناسبات لازم با هریک از آن‌ها بی‌وجه خواهدشد. رفتارش با هیچ‌یک از معانی معتبر عقلانیت هم‌خوانی نداشته و حتی نمی‌توان به‌نوعی از عقلانیت ابزاری نیز مسلحش دانست. ثمره‌ی تصمیماتش طی دهه‌ها، حکایتی‌ست از ناتوانی و عجز او در درک ضروریات، محدودیت‌ها و مختصات سیاسی. بحران بیش از آن‌که تجربه‌ای عارضی برای ساختار باشد محصول آن و گفتی که گاه نیروی مولدش است -چه در سطح امور داخلی و چه بین‌المللی- و این گواهی‌ست بر عدم‌توامندی نظم سیاسی حاکم به فهم وضعیت خود و انسداد مسیر اصلاح.

تصویر من از عقلانیت، بیش از نوعی محاسبه‌ی سود و زیان یا ابزار پیش‌برد اهداف، حرکتی‌ است از وهم آگاهی به تصریح جهل و کوششی برای نیل به آگاهی؛ تلاش برای مواجهه با کاستی‌ها و ناتوانی‌ها و اعتراف به نادانسته‌ها. چنین عقلانیتی، شاید در نگاه نخست تصویری فردی از عقلانیت به‌شمار رود، اما در سطوح کلان نیز ضروری می‌آید. نظامی که خود را کامل و حقیقت‌یافته نامد، اصلاح‌ناپذیر شود؛ چراکه هرگونه اعتراف به خطایی را تهدید بقای خود داند. بر همین صراط، با انکار خطا و اعمال خفقان، امکان بازیابی و بازسازی از او سلب می‌شود. عقلانیت، به‌جای حکایت‌گری‌های رمانتیک و تخیلات سیاسیِ بی‌پایه، درنظرمی‌گیرد ظرف زمانی و مکان را؛ ظرفیت‌ها و کاستی‌ها را می‌سنجد، به چالش‌ها وقوف دارد و در پی گشایش افق‌های ممکن برمی‌آید. اما نزد نظامی که از فهم تناسب میان آرمان و ابزار تحقق آن واهمه دارد؛ شکاف‌هایش تنها به حجم شعارها آکنده و در چنبره‌ی توهم قدرت خرد می‌شود. رؤیای بدل‌شدن به قدرتی جهانی اگر رؤیای صادقی هم باشد، حصولش تنها از مسیر توسعه و درک مناسبات پیچیده‌ی نظم جهانی فراهم شود، حال آن‌که، کتمان ضعف‌ها و اصرار بر شعارهایی تهی، گریزی‌ست بی‌وقفه از عقلانیت حتی در سطح محاسبه‌گرایانه‌اش. مهم اما این است؛ جمهوری‌اسلامی به‌قدری از عقلانیت دور افتاده و بیگانه است که امکان تمییز فعل عقلانی را از دیگر افعال ندارد. شاید ادبیات حاکم گاه بر واژه‌ی «عقلانیت» نیز بلغزد لکن آن سخنی‌ست تنها در خدمت قدرت؛ در مواجهه با مردم، اخلاق به‌پای سلطه‌اش قربانی‌ست و در نسبت با قدرت‌های جهانی، می‌کوشد پای اخلاقی را که خود سلاخی کرده در نزاع برابر آن‌چه-سلطه-می‌خواند بکشد. با تکیه بر مفاهیمی چون دفاع از مظلومان، استکبارستیزی و آزادی‌خواهی کورکورانه مشروعیتی را طلب می‌کند که چندی پیش خود به‌دار آویخته. و همانا او که مدعی‌ست بر ظلم‌ستیزی، ظلم را در کشتار بی‌گناهان، حمایت از دیکتاتورها و گروهک‌های تروریستی و سلب آزادی و اراده‌ی مردمی بازتولید می‌کند؛ زیرا هدفش نه عدالت، که توسعه‌ی نفوذ منطقه‌ای‌ست. این درحالی‌ست که حتی آن‌جا هم ضرورت‌ها و امکانات تحقق این نفوذ را به‌درستی درنیافت و از عقلانیت در بُعدی راهبردی نیز بی‌بهره ماند. حاکمیتی دورافتاده از عقلانیت، حاکمیت بردگان است و برده مادامی‌که بر وضعیت بردگی خویش آگاه نشود، ضرورت ضدبردگی را نیافته، امکان رهایی نیابد و سخن از رهایی‌بخشی در کلام برده‌ای این‌چنین، خام‌خیالی‌ست. عقلانیتی که در خود توان بازنگری را نیابد، عجزش محدود به هدایت جمعی نمی‌شود چراکه آهنگ تخریب خود و دیگری را کرده‌است.


چندان دقیق به‌یاد نمانده آغازگاه این جمله‌ورزی‌ها از کجا بود، اما طنین‌اندازی واژه‌ی «وطن»، غریب آمدم. واژه‌ای که به‌رغم هیاهوی امروز بر زبان‌ها، پیش‌تر از خلال نادیده‌انگاشتن تعامل ارگانیک میان ملت و موطن و اجحاف حقوق آن‌ها به‌نفع خواص، مسخ می‌شد. شیوه‌ی خاص بهره‌وری گفتمان غالب از مفاهیم خیر، تداوم ممارستش بر قبض و بسط گستره‌ی کاربردی وطن و خارج‌دانستن عده‌ای از تعریفش حال‌آن‌که عده‌ای دیگر داخل می‌شدند، سرآغازهای تردید به تعریف «وطن» بودند. نخستین‌بار نبوده و نیست که نظم مسلط مفاهیم خیر را تسخیر و مردمی را سرکوب کرده‌است. دعوی خیر اگر باعث شرارت شد، تلنگری‌ست که مفهومی از معنا تهی گشته و اکنون مستخدم جبر مسلط است. مراد از تهی‌شدن، تنها خنثی‌سازی واژگانی نباشد و بازتعریفی‌ست هدف‌مند به‌نفع نظام حاکم در زمانی‌که قدرت تنها در طلب سرکوب برنیامده و گاه خلق معنا می‌کند. گفتمان مرکزی چنان مفاهیم را به‌خدمت خود درآورده که می‌تواند بر عده‌ای شهادت را حمل کند حال‌آن‌که پیش‌تر ایشان را محمول هلاکت برگزیده‌بود. چراکه واژگان همواره در دو تلقی تثبیت‌شده و دیگری طردشده فعال‌اند. آدمی در استعمال مفاهیم خیر، مختار است اما سنجیده. کاربست مفاهیم خیر باید در عین خودآگاهی روی دهد و عزیمتی با پرسش از نسبت میان تداول «وطن» و بازتولید شرارت و مشروعیت‌بخشی به آن لازم آید که سرآغاز، پرسش است. و چونان طفلی‌ست امروز که بر انذارِ شرارت و بشارتِ خیر با استعمال «وطن» می‌کوشد حال‌آن‌که با خود اندیشد و درنیابدش که روزی را میان زهازه‌ی امت از خرقه‌ی خلیفه‌ای عریان به شام رسانیده.


مفاهیم اخلاقی علی‌رغم تلاش‌های دستگاه قدرت، هیچ‌گاه به تعریفی نهایی و تثبیت‌شده نمی‌رسند و حاکمیت خواهد کوشید تا اخلاق و محدوده‌ی مفاهیم آن را به انحصار خویش درآورد. آن‌گاه که واژگانی چون وطن، آزادی و خیر جمعی به قالب‌هایی بسته در‌آیند، همان لحظه آغازگاه نخستین مصادره است. مفهومی اگر از چرخه‌ی بازاندیشی بیرون افتد، در خطر تهی‌شدن از معناست؛ چراکه دیگر نه محل منازعه است، نه موضوع پرسش و نه ابژه‌ی اندیشیدن. خطای معرفتی شاید همین‌جا بود؛ انگاره‌ای که به‌خاطر سپردنِ تعریفی از «وطن» یا «آزادی» را برابر با مصونیت‌شان از جعل و ابتذال پنداشت؛ وانگهی قدرت، بیش از هرچیز، در پی تسلط بر واژگان برآمده و نخستین میدان نبرد، همواره زبان است. مقاومت در برابر این ابتذال، الزاما در گروِ تکرارِ تعاریف پیشین نیست و شاید کاوشی دوباره، با پرسش‌گری مداوم و تعقیب مدخل‌هایی تازه، مسیری به مقاومت هموار سازد. برخی مفاهیم شاید قابل بازپس‌گیری باشند؛ اما برخی دیگر، به‌قدری در خدمتِ قدرت تهی شده‌اند که می‌بایست از آن‌ها عبور کرد و یحتمل خلق تعابیری نو باید پیگیری شود. اندیشیدن به «آزادی» امروز، نمی‌تواند صرفاً بازگشت به تصور «آزادی» دیروز باشد چراکه جهان، زبان و صورت‌بندی شر نیز تغییر یافته‌اند. این بازاندیشی، شاید در نظر عده‌ای کنشی نظری و بلاموضوع در چنین شرایطی باشد؛ درحالی‌که ابتنای هرگونه کنشی اخلاقی و سیاسی بر این فعل نظرورزانه است. تا آن هنگام که زبان در محاصره‌ باشد، ذهن و اراده نیز در حصر خواهد ماند. قدرت، نخستین سنگر خود را در زبان بنا می‌کند. طاعونِ واژگان، شعارها و اسطوره‌‌هایش در فضایی رخوت‌آلود که ماحصل اختناق و سرکوب است بر آگاهی عمومی تسری می‌یابد و از گذار آن، بر محیط تخیل و اندیشه قفسی نامرئی می‌سازد‌.

بااین‌همه زبان اما هرگز به‌طور کامل قابل مصادره نیست. اگر انسان می‌نویسد، می‌پرسد، سکوت می‌کند و نجوایی را با خود وامی‌گوید، نیل به آگاهی‌ نیز امکان‌پذیر است، حتی اگر نه در مقیاسی کلان، که درون فرد، درون رابطه‌ای یا در خلوتی دور از چشم دستگاه رخ دهد. آگاهی‌بخشی، کنش‌های مقاومتی و رهایی‌بخش، می‌توانند آغازگاهی فردبه‌فرد داشته‌باشند. هر مواجهه‌ای صادقانه با پرسشی واقعی، هر تردیدی که بر زبان رانده شود و هر نشانه‌ای از گسست در نظم واژگان سلطه، خود نقطه‌ای‌ست برای آغاز لکن می‌بایست واقع‌گرا بود. انتظارِ بازاندیشی‌ای فلسفی برای مردمی دست‌به‌گریبانِ بقا و در حصر خشونت‌های ساختاری، انتظاری خام‌اندیشانه و ساده‌لوحانه است. خودآگاهی، دانایی و توانِ نقد مفاهیم، همواره در طی تاریخ نزد اقلیتی بوده‌است. هرچند قدرت کوشیده این واقعه را به مکر شعارهای عوام‌فریبانه‌ای پنهان کند اما آن‌چه بر انسان رفته آن بوده که تنها اندکی، به‌مرحمت شرایطی خاص، توانسته مقصدی از درک و درگیری عمیق با مفاهیم اخلاقی، تاریخی و اجتماعی را در ذهن خود ترسیم کنند. بسیاری آگاهانه تصمیم گرفته در سرپناهی امن، جام اوهام را درکشند و عده‌ای اصولاً امکان خروج از این سرپناه برایشان فراهم نیست و این، ضعف یا تقصیرشان نیست؛ ساختار سلطه این‌چنین طراحی شده است. اما باید کوشید در طلب امکان؛ تا کسانی، هرچند اندک، اوهامشان را در آینه‌ی وجودی‌شان به‌تماشا بنشینند.

آدمی به‌وقت سخن قدری بی‌باک‌تر از آن است که هنگام عمل، و بیم غربت میان توده، سارق سکوتش باشد. سکوت را نظاره معنا کند که اگر بصیرت طلب کنی، اندیشیدن بایدت. آنان‌که مفاهیم خیر را به جولانگاه شر فراخوانند و امکان بهره‌ی شر از خیر را به‌نفع ابقا و مشروعیت‌بخشی او فراهم آورند، در خدمت شرارت‌اند حال خواسته باشد یا ناخواسته. همواره هستند عده‌ای، بی‌آنکه مطلوبشان باشد، یاری از شرارت جویند و به‌یاری‌اش بکوشند نه از سر تقصیر بلکه سرگذشتی واقع‌شده در قصور و نیافتن مجالی برای تفکر. جنگ گرچه تجربتی مهیب از زندگی زیر سایه‌ی مرگ باشد لکن بر عده‌ای همچون امکان بازاندیشی نیز می‌نماید؛ مواجهه‌ای دوباره با مفاهیم به‌مقصد واکاوی ابتذال‌شان در تعلیق زندگی. باشد که منظری دیگر را بر اوهام ساخت‌یافته از دستگاه نظرورزی مسلط، جویا شوند. بی‌تردید نمی‌توان بااطمینان از چنین تعاملی میان سایه‌ی مرگ بر زندگی و بازاندیشی مفاهیم سخن گفت و بسته به افراد نتایجش متفاوت خواهدبود. درخطربودن زندگی می‌تواند فرصت تلقی شود اما نه فرصتی عام. چراکه مفرّ عده‌ای‌ست به بازاندیشی مفاهیم اخلاقی و خودآگاهی به جهل و عده‌ای را امکانی‌ست برای عدول از تمامی آن‌چه اخلاق نامیده‌شد. عاقلانه و به‌جاست اگر کسی نسبت به بهره‌وری گفتمان قدرت از وضعیت کنونی برای دستیابی به منافعش، نگران باشد. مسئله این‌جا اما اقدام حاکم نیست و دغدغه حول آگاهی جمعی در چنین موقعیتی صورت‌بندی می‌شود. تأکیدی بر امتناع کنش نمی‌رود؛ نمی‌توان میان مردم و کنشی مستقیم، سدی را قائل شد اما درک ظرافت‌ها و پیچیدگی‌های آن می‌بایست بر عمل مقدم باشد. سکوت به‌مقصد تفکر ارجح است بر کلامی که هم‌نوایی با شر می‌تواند باشد. امتناع خود گامی مهم و اثرگذار است، چراکه عدم‌مشروعیت‌بخشی به شر، سرآغازی‌ست بر تقابل با آن. اما طرح پرسش، ایجاد شک و بیان تردید نیز همواره کنشی‌ست مؤثر و لازم. یحتمل عقلانیت هرکس برایش حجت باشد هرچند نمی‌توان کم و کیف آن را سنجید. آن‌جای که آدمی ظرفیت‌های خویش را شناسد، سعیِ آن داشته‌باشد که جغرافیای احوالش را فهم کند، عواقب اعمالش را درنظرآورد، مطابق آن رفتار کند و همواره بر تصریح آن برآید که آن‌چه ارائه کرده تنها فهم خود شرایط بوده و نسخه‌ای نهایی نیست، می‌توان امکانی را از کنش متصور بود که قابل‌اعتنا باشد… سین؛ تابستان چهارصد و چهار

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

نخستین

مقدم هم‌رزم