مقدم همرزم
گاه هرآنچه تلاش آدمی که در پی نگاشتن است، لمس کلمات باشد در دل تاریکی. تو دست مییازی در طلب خویشتنت اما جهالت عایدی توست. «نخستین» را بهخاطر ندارم اما نوشتار، آوردگاه درهمتنیدگی اوهام باشدم که واژگان را به پیکار خویش فرامیخوانی تا جراحتشان بر تنات، تو را فکر آموزد. خواه سطور مرقوم بر این لوح را اجتماع غوغای جهالتم دریابم یا آنکه از آن لغزش واقعیت بر تار وجودیام را عبارت کنم، بر من یکسان باشد. هرآینه آدمی را دروغی باید که زندگی را معنا یابد و اکنون در میان واگویههای آغازین نغمههای زندگی و تداوم گامنهادن بر قصیدهی حیات، هرآنچه به گوش میرسد هموارگی مرگ و فراموشیست.
و سوگند به مرگ؛ که پهنهی حیات ز نور خود آکنده کرده و شباهنگام آدمی را چشم به آسمان باشد. دیدگانی در پی امّید که نور از هور مرگ وام دارد، حالآنکه آدمی طالب مصدر حضور است بر جولانگه حیات و مشمول اندک تجربتی از مرحمت دیگری، لیک عالیترینِ افعالش مرگ باشد. گاهِ آنکه انسان خویش بیند و تنها در تربت نسیان دیگران جایگیرد، سوگند یاد کند بهنام خویشتن و سر دهد فغانی را بهبلندای حسرت زندگی. فقدان بلیغ بشر را بقا اعتبار کنند؛ آنانکه گویند هبوط چون بر آدمی روی گشود، بهسان نجوایی بر گوشش جاری، مزاجش به مرگ تلخ نمود و انسان اینگونه فانی شد.
حیات، مجاز است حقیقت آدمی را و چون چنگ زنی بر علایقش او را دریابی. انسان، ایهام هستیست؛ بر تلاطم افکارش خیره شو در تعقیب ثبات و هیچ درو کن که اینچنین بیگاهشدن، طبع آدمیست. اعتزال همرازی جابلقا و جابلسای هستیست که همچون واگویهای زیستن را مسخ کند، تو در پی خود از پی دیگری میروی و هیچگاه بسنده نباشدت که حیرانی محمول توست. و اکنون؛ بر تهیزار کلام هیچ میرویانی چراکه حاصلت از حیات جز این نباشد، سرد مینگرد حسرت بر خلوتِ آکنده از شرمِ انفعالِ تو و اندوه زخمه میراند بر تارِ زیستنت تا حزن روید و زاید در جانِ آدمی.
آنگاه که انسان در برهوتِ وجود جز خویشتن درنیافت، گمانِ وصل برد. آنانکه بر تباهیِ خلق، درنگْ روا شمردند در مقتل وهمِ خرد، خود باختند. آنانکه بهگاهِ طوفانِ وقایع، نمدِ حقایق بر سر نهادند، بلاهت درکشیدند. همچنان که گام برمیداری، کرانه را نظاره کن در جستوجوی خویش که شاید بر مزارِ فکرت، نعت جهالت گوید و نزدیکتر شوی تا دمی بیاسایی اما عطش امان نمیدهد که تو از پی دیگری آمدی و حال پریشانی در آغوش کشیدهای.
و گاه هرآنچه تلاش توست در پی نگاشتن، لمس كلمات باشد در دل تاریکی اما تو در پی خویشتنت دست دراز کن که جهالت بهچنگ آید و شامهی خود ز تعفن جهلت پر کن که هوای داناییات آشفته سازد، بدان که تو در آینهای «خود» دیدهای که تکههایش نقش دیگری رقم زدهاند... سین؛ بهار چهارصد و چهار

نظرات
ارسال یک نظر