پست‌ها

اشارت جهل

تصویر
حال اگر قلمِ آلوده‌ام به خامه‌ی بلاهت بر لوح زندگی جریان یافته، از پی جهلش می‌رود که دیگر نگاشتن بر طریقت وهم نشاید و امروز بر خویش نهیب می‌زند. امروز صورتی از اطلاقِ شرارت یافت شده؛ «شرارت»ی نه از آن‌روی که واجد نیرویی شیطانی باشد بلکه به‌سبب انکار پیوسته‌ی وقایع، سرکوب آگاهی و به‌ابتذال‌کشاندن مفاهیم والای انسانی، آن‌هم در ردایی از دین، اخلاق و وطن‌دوستی‌ست. و «اطلاق»، گرفتاری‌اش در بن‌بستی اخلاقی‌ست؛ لحظه‌ای که تنها بخشی از مفاهیم به اسارت شر درنیامده‌اند و این ترجمان زندگی‌ست، تحدیدشده در بند صرف و نحوش. در چنین شرایطی، امیدواری به سربرآوردن خیر از دل این نظم مسلط، ساده‌دلی نه که غفلت است. و اما شر، آن‌گاه که مضطر شود، «الغریق یتشبث بکل حشیش» باشد و این حشیش را گاه آزادی خطاب کند، گاه وطن و گاه مقاومت. عبارات و واژگانی که هم‌خانواده‌ی خیر آمده‌اند اگر به خدمت بقای شر درآیند، تهی ‌شوند از درون و بدل به نقابی برای استتار شر. گاهِ آن‌که زبان اهرمی شود برای کنترل بیش از آن‌که ابزاری نزد معرفت باشد، واژگان به مذبح مصادره برده می‌شوند. عده‌ای با نیت خیرخواهانه و جمعی از سر سردرگمی، همین ...

مقدم هم‌رزم

تصویر
گاه هرآنچه تلاش آدمی که در پی نگاشتن است، لمس کلمات باشد در دل تاریکی. تو دست می‌یازی در طلب خویشتن‌ت اما جهالت عایدی توست. «نخستین» را به‌خاطر ندارم اما نوشتار، آوردگاه درهم‌تنیدگی اوهام باشدم که واژگان را به پیکار خویش فرامی‌خوانی تا جراحت‌شان بر تن‌ات، تو را فکر آموزد. خواه سطور مرقوم بر این لوح را اجتماع غوغای جهالتم دریابم یا آن‌که از آن لغزش واقعیت بر تار وجودی‌ام را عبارت کنم، بر من یکسان باشد. هرآینه آدمی را دروغی باید که زندگی را معنا یابد و اکنون در میان واگویه‌های آغازین نغمه‌های زندگی و تداوم گام‌نهادن بر قصیده‌ی حیات، هرآنچه به گوش می‌رسد هموارگی مرگ و فراموشی‌ست. و سوگند به مرگ؛ که پهنه‌ی حیات ز نور خود آکنده کرده و شباهنگام آدمی را چشم به آسمان باشد. دیدگانی در پی امّید که نور از هور مرگ وام دارد، حال‌آن‌که آدمی طالب مصدر حضور است بر جولانگه حیات و مشمول اندک تجربتی از مرحمت دیگری، لیک عالی‌ترینِ افعالش مرگ باشد. گاهِ آن‌که انسان خویش بیند و تنها در تربت نسیان دیگران جای‌گیرد، سوگند یاد کند به‌نام خویشتن و سر دهد فغانی را به‌بلندای حسرت زندگی. فقدان بلیغ بشر را بقا اعتبا...

نخستین

تصویر
و گمانم آن است که باید کتابت را امری مهم دریافت و در آن دقت‌نظر نیز قابل‌احصا باشد.  هرکس به فراخور مختصات زمانی‌مکانی‌اش، خوانشی از مسئله‌ی خویش در نسبت با تاریخش دارد؛ آن‌جایی‌که آدمی بر تبیین مناسبات خویشتنش با پیرامون برمی‌آید، بیش از هرزمانی ردپای ساختار در نقش‌بندی افکار و کلامش آشکار می‌شود. این نه امری خوب و نه بد، بلکه صرفا ارائه‌ی تصویری از آنچه ما "واقعیت" می‌نامیم، تواند بود. انسان، برآمده از تاریخ و ساختار و با ادبیات آن سخن می‌گوید. اگر بنا به فهم ایده‌ی دیگری داریم، نیازمند ادراکی از تاریخ و ساختار حاکم نیز هستیم. تاریخ، اقتصاد، سیاست، مناسبات اجتماعی، نظام حقوقی، نسبت حاکمیت با مردم و مسائلی ازاین‌دست، رسم کلام دیگری را در ذهن تکامل می‌بخشد. شاید آدمی روزی به نوشتار مشغول شود که دریابد "از چه روی می‌نویسد؟" و نسبت خود را با متن معین کند. گاه ترجمان متن نزد خود را -فارغ از تلقی فنی و تکنیک‌های نوشتاری- جهان درمی‌یابم؛ شاید جهان، خود به‌مثابه متن باشد. هرکس صورتی از آن ارائه می‌کند. انسان‌ها در نسبت با قرائات یکدیگر به تنازع می‌پردازند و حال چندان غلط ...