نخستین
و گمانم آن است که باید کتابت را امری مهم دریافت و در آن دقتنظر نیز قابلاحصا باشد. هرکس به فراخور مختصات زمانیمکانیاش، خوانشی از مسئلهی خویش در نسبت با تاریخش دارد؛ آنجاییکه آدمی بر تبیین مناسبات خویشتنش با پیرامون برمیآید، بیش از هرزمانی ردپای ساختار در نقشبندی افکار و کلامش آشکار میشود. این نه امری خوب و نه بد، بلکه صرفا ارائهی تصویری از آنچه ما "واقعیت" مینامیم، تواند بود. انسان، برآمده از تاریخ و ساختار و با ادبیات آن سخن میگوید. اگر بنا به فهم ایدهی دیگری داریم، نیازمند ادراکی از تاریخ و ساختار حاکم نیز هستیم. تاریخ، اقتصاد، سیاست، مناسبات اجتماعی، نظام حقوقی، نسبت حاکمیت با مردم و مسائلی ازایندست، رسم کلام دیگری را در ذهن تکامل میبخشد. شاید آدمی روزی به نوشتار مشغول شود که دریابد "از چه روی مینویسد؟" و نسبت خود را با متن معین کند. گاه ترجمان متن نزد خود را -فارغ از تلقی فنی و تکنیکهای نوشتاری- جهان درمییابم؛ شاید جهان، خود بهمثابه متن باشد. هرکس صورتی از آن ارائه میکند. انسانها در نسبت با قرائات یکدیگر به تنازع میپردازند و حال چندان غلط ...